سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راهیان... گامی در امتداد خون شهیدان


بـســــــم رب الــعــشــــــــق... خدایــا!... دوست داشتم گامهایم آسمانـــی می بـود! و در انتهــای هر گـــام، روزنـــه ای می یافتــم. و در پــایــــان راه، به خــورشیــــد می رسیــدم! افـســـوس که ایـن دل هـــای تاریــک نمی گــذارند... ای سایه های سیاه! پرده بردارید، روی برگردانید و بگذارید خورشیــد بتــابد. بگـــذارید کمـــر راست کند که سخـت رنجـور و خمیـده است. بگذاریـــد راه را پیـــدا کنــیــــم... که مــــا از گمــراهــــی بیـــزاریم

(به بهانه اربعین حسینی)

بسم الله...
یادت هست وقتی کلاس اول بودی؟
چقدر سرخوش و سرمست بودیم از این که خواندن و نوشتن یاد می گیریم.
بابا آب داد...
بابا نان داد...
و این برای ما شده بود یک باور...
همیشه همین جملات کوتاه برای ما یاد آور روزهای اول سواد آموزی است...
اما یادمان نمی آید که شیخی بر منبر، از تشنگی و گرسنگی سه ساله می خواند...
یادمان نمی ماند که روزی بابا خون داد...
از یاد برده ایم که ادب آداب دارد و با بی ادبی کوبه ی درب این خانه را می زنیم...
و آن مرد دیگر در باران نیامد. اصلاً آن مرد دیگر نیامد...
ولی این بار...
زینب از شام آمد...
و چه آمدنی...؟
از کجا؟ برای چه؟ برای که؟
انگار قدش خمیده تر شده...!
انگار صورتش پر چین و چروک تر شده...!
انگار مویش سفید تر شده...!
انگار پیر تر شده...!
مگر چند وقت گذشته که ندیده بودیمش؟ هنوز 40 روز نگذشته از آخرین ملاقاتتان!
یادت هست؟ یادت هست حسین جان؟
انگار همین دیروز بود... نه! انگار چهار هزار سال از آن روز می گذرد نه چهل روز...
یادت هست که آمد و نمی شناخت تورا؟ و آنقدر گشت تا بدنت را بین نیزه شکسته ها یافت...
یادت هست حسین؟... روزی را که دست در گردنش انداختی و با او برای همیشه وداع کردی؟
یادت هست وقتی از بالای تل زینبیه بر تو نظاره می کرد و تو همچون شیر در میدان می خرامیدی و می رزمیدی و او همچون مرغی بی پر و بال بر زمین و آسمان می خورد...
یادت هست؟...
حال برخیز...
برخیز و ببین که خواهرت دیگر زنده نیست...
روی پاهایش راه می رود اما دیگر زنده نیست... نفس میکشد اما دیگر زنده نیست...
همه می گویند حالش بهتر شده... اما به خدا قسم او دیگر زنده نیست...
برخیز...
ببین که شامیان با دل او چه کرده اند! ببین که چه نشانش دادند! ببین حسین! یک وقت نکند از او بپرسی معجرت چه شد... نگذار خجالت زده شود... نکند از حال دخترت بپرسی و سراغش را بگیری... نگذار از این هم پژمرده تر شود...
حسین جان...
چهل روز گذشت و زینب چهل سال پیرتر شد... ببین!
دیگر کوفیان او را نمی شناسند.
چقدر شکسته شده ای... چقدر رنجور و خمیده ای... مگر تو را چه شده است زینب؟...
انگار تو نیز دیگر قبول کرده ای که "آن مرد دیگر نخواهد آمد".
اما آسوده باش که ما همچنان منتظریم تا مردی از نسل او بیاید...
... و روزی دوباره خواهیم نوشت: آن مرد در باران آمد...


نگاشته شد در به قلم حامد سلطانی